در غروب روز دیگران هنگام که عروس دلارای شب دختر بلورین تن ماه به دریای
نیلگون اسمان قدم می گذاشت گلی که در گنج تنهایی شگفت گل سرخ زیبا
درغروب تنگ اسمان متولد شد درمیان گلهای میخک واطلسی ودر اغوش باد ملایم
شبانگاه گلبرگهای مخملی اش را گشود وبرگهای سبزش رابه نشانه بالیدن به
اغوش باد سپرد ان هنگام که شگفت گلهای وحشی گلستان تعظیم نمودند
چن خون دلها خورده بودند تاعروس زیبای پرییانشان شکفته بود خورشید زرین
واسمانی ابی که از پشت کوههای خاکستری خاور طلوع کرد اشعه های
طلائیش گونه های پوشیده از شبنمش رانوازش کرد چشمانش را گشود
وخود را در میان گلهای یاسمن ونیلوفرهای وحشی مشاهده نمود امادران
هنگام که چهره اسمان خاموش گشت وستارگان مروارید اسمان بر سینه
ان حک شدند گلبرگهایش را نثار کرد ودیگر نشگفت
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|